جدول جو
جدول جو

معنی گرو گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

گرو گشتن
(دَ گِ رِ تَ)
گرو گردیدن. رهان مالی شدن:
بهر لقمه گشت لقمانی گرو
وقت لقمان است ای لقمه برو.
مولوی
لغت نامه دهخدا
گرو گشتن
مورد گرو واقع شدن رهن گشتن: بهر لقمه گشت لقمانی گرو وقت لقمان است ای لقمه برو. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرو گرفتن
تصویر گرو گرفتن
گرو گرفتن، چیزی را به رهن گرفتن، گرو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محو گشتن
تصویر محو گشتن
کنایه از سترده شدن، از بین رفتن، نابود گشتن
در تصوف رسیدن به مقام محو، محو شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرو گذاشتن
تصویر گرو گذاشتن
چیزی را به عنوان گرو نزد کسی گذاشتن، گرو گذاردن، گرو نهادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو کشتن
تصویر فرو کشتن
خاموش کردن آتش یا چراغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرو بستن
تصویر گرو بستن
شرط بستن بر سر چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(بَ دَ دَ)
گنگ شدن. گیج شدن. کندفهم شدن:
تو نیز ای بخیره خرف گشته مرد
زبهر جهان دل پر از داغ و درد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
حموضت پیدا کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترش گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ بَ وَ دَ)
تغییر یافتن. دگر شدن. تغییر کردن. عوض شدن. تغیر. تغییر. (یادداشت مرحوم دهخدا). مبدل شدن. تبدیل شدن. تغییر یافتن وضع و حال. و رجوع به دگر شدن شود:
نه از دانش دگر گردد سرشته
نه از مردی دگر گردد نوشته.
(ویس و رامین).
پیر شده بود و نه آن بوالحسن آمد که دیده بودم و روزگار دگر گشت و مردم و همه چیزها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 624).
چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش
زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش.
ناصرخسرو.
واکنون ز گشت دهر دگر گشتم
گوئی نه آن سرشت و نه آن طینم.
ناصرخسرو.
جهانا چون دگر شد حال و سانت
دگر گشتی چو دیگر شد زمانت.
ناصرخسرو.
طبع هوا بگشت و دگرگونه شد جهان
حال زمین دگر گشت از گشت آسمان.
مسعودسعد (از آنندراج).
بر تو تا زنده ام دگر نکنم
گرچه کار جهان دگر گردد.
خاقانی.
بدل مجوی که بر تو بدل نمی جویم
دگر مشو که غم تو دگر نمی گردد.
خاقانی.
مگر در سرت شور لیلی نماند
خیالت دگر گشت و میلی نماند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ کَ دَ)
زرد شدن. افسرده و رنگ پریده گشتن. زردگونه شدن از درد و غم و جز آن:
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
بهرامی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
همه زردگشتند و پرچین به روی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی.
فردوسی.
لعل پیازکی رخ من بود زرد گشت
اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی.
لؤلؤیی (از لغت فرس اسدی).
شهرشهر و خانه خانه قصه کرد
نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد.
مولوی.
- زرد برگشتن روز، زرد گشتن روز. نزدیک غروب فرارسیدن:
بر این گونه تا روز برگشت زرد
برآورد شب چادر لاجورد.
فردوسی.
- زرد گشتن آفتاب، زرد شدن آفتاب و خورشید، غروب آن:
همی بود تا زرد گشت آفتاب
نشست از بر بارۀ زودیاب.
فردوسی.
- زرد گشتن خورشید، زرد گشتن آفتاب:
بدین گونه تا گشت خورشید زرد
هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد.
فردوسی.
رجوع به زرد شدن و زرد و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود:
به زرق تو این بار غره نگردم
گر انجیل و تورات پیشم بخوانی.
منوچهری.
تا غره گشته ای به سخنهایی
کاینها خبر دهند همی ز آنها.
ناصرخسرو.
غره چرا گشته ای به کار زمانه
گر نه دماغت پر از فساد بخارست.
ناصرخسرو.
پیریت چو شیر نر همی غرد
تو گشته ای به زور کودکی غره !
ناصرخسرو.
هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
لغت نامه دهخدا
(تُ جُ تَ)
برآمدن. مقضی شدن. نجح. نجاح. روا شدن. رجوع به روا شدن شود.
- روا گشتن تمنا و حاجت، کنایه ازبرآمدن تمنا و حاجت. (از آنندراج) :
زآن روضه کسی جدانگشتی
تا حاجت او روا نگشتی.
نظامی.
چون تمنای تو واله زآن نمی گردد روا
عرض میکن پیش او هر دم تمنای دگر.
درویش واله هروی (از آنندراج).
، رواج یافتن. رونق پیدا کردن.
- روا گشتن متاع و بازار، کنایه از رواج یافتن متاع و بازار. (از آنندراج) :
نشد بالا دماغم هرگز از جوش خریداران
متاعم چون روا گردید از سرمایه کم کردم.
مخلص کاشی (از آنندراج).
، حلال شدن. مباح شدن. رجوع به روا شدن شود:
گر روا گشت بر اوباش جهان رزق جهان
تو چو اوباش مرو بر اثر رزق و رواش.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(زَ مِ زَ زَ دَ)
دوران. (ترجمان القرآن) ، جمع شدن. فراهم آمدن. انباشته شدن:
مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت
ورنه اندر ری تو سرگین چیده ای از پارگین.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ کَ / کِ دَ)
تاب و حرارت پیدا کردن و یافتن: و آن زیرزمین گرم گشت و براحت افتادند. (مجمل التواریخ والقصص ص 101) ، مشغول شدن به. پرداختن به:
چو بشنید ماهوی بی آب و شرم
بر آن آسیابان سرش گشت گرم.
فردوسی.
، دل به کسی گرم گشتن. امیدوار شدن. نیرو یافتن. قوی دل گشتن:
دل پهلوانان بدو گرم گشت
سر طوس نوذر بی آزرم گشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دی دَ)
جمع شدن. اجتماع کردن. فراهم آمدن:
دد و مرغ و نخجیر گشته گروه
برفتند ویله کنان سوی کوه.
فردوسی.
خور و خواب و آرام بر دشت و کوه
برهنه به هر جای گشته گروه.
فردوسی.
رجوع به گروه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ کَ /کِ دَ)
غرق شدن. فرورفتن در آب:
تا نشد پر بر سر دریا چو طشت
چونکه پر شد طشت در وی غرق گشت.
مولوی.
ز هر سو برو انجمن گشت خلق
کز آن گریه در خون همیگشت غرق.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ تَ)
گفتن و برای دیگران بازگو کردن:
اجازت رسید از سر راستان
که دانا فروگوید آن داستان.
نظامی.
چون فروگفت هرچه دید همه
وآنچه زآن بیوفا شنید همه.
نظامی.
مجنون چو حدیث خود فروگفت
بگریست پدر بدانچه او گفت.
نظامی.
فروگفت و بگریست بر خاک کوی
جفایی کز آن شخص آمد به روی.
سعدی.
فروگفت عقلم به گوش ضمیر
که از جامه بیرون برو همچو شیر.
سعدی.
به گوشش فروگفت کای هوشمند
به جانی ز دانگی رهیدم ز بند.
سعدی.
، خواندن و آواز سر دادن:
نکیسا بر طریقی کآن صنم خواست
فروگفت این غزل در پردۀ راست.
نظامی.
ز ترکیب ملک برد آن خلل را
بزیر افکن فروگفت این غزل را.
نظامی.
رجوع به فروخواندن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ تَ)
کور گردیدن. کور شدن. نابینا شدن:
فرودآمدند از چمنده ستور
شکسته دل و چشمها گشته کور.
فردوسی.
- کور گشتن بخت کسی، نامساعد شدن بخت او. به خواب شدن بخت او. روی برتافتن بخت از او:
گرفتی همه مال مردم به زور
به یک ره چنین گشت بخت تو کور.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نقیض گرم گشتن: نفس هوا سرد گشت. (سعدی) ، مردن:
همان لحظه برجای هفتاد مرد
ز جنبش فتادند و گشتند سرد.
نظامی.
چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد
هم بلرزید و فتاد و گشت سرد.
مولوی.
، از کاری واسوختن. از اثر افتادن:
بدو گفت گشتاسب کاین سرد گشت
سخنها ز اندازه اندرگذشت.
فردوسی.
- هوای دل سرد گشتن، دل برگرفتن. بی میل شدن:
ز میلی که باشد زنان را به مرد
هوای دلش گشت یکباره سرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ شُ دَ)
شاد شدن. خشنود شدن. خرم شدن: خبر ببهرام رسیده بود کی اپرویز را در دیری پیچیده اند و او خرم گشته بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 101)
لغت نامه دهخدا
گوژ شدن: تا گوژ پشت پشتم و تا تنگ شد دلم چون خانه کمانش چون حلقه کمر. (معزی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنگ گشتن
تصویر گنگ گشتن
لال شدن ابکم گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرو بستن
تصویر گرو بستن
شرط بستن بر سر چیزی رهن نهادن گرو نهادن: (امام) گفت (یعقوب بن اسحاق کندی را) : بر پاره کاغذ چیزی نویسم اگر تو بیرون آری که چه نبشتم ترا مسلم دارم پس گرو بستند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرو گرفتن
تصویر گرو گرفتن
چیزی یا شخصی را بعنوان رهن گرفتن رهن ستدن مقابل گرو دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرو کشتن
تصویر فرو کشتن
خاموش کردن (آتش و چراغ) اطفا
فرهنگ لغت هوشیار
پایین گذاشتن بر زمین نهادن، آویزان کردن، پایین افتادن، سست گشتن، آویزان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرق گشتن
تصویر غرق گشتن
مصدر) غرق شدن فرو رفتن در آب
فرهنگ لغت هوشیار
جمع آمدن گرد شدن اجتماع کردن: دد و مرغ و نخجیر گشته گروه برفتند ویله کنان سوی کوه
فرهنگ لغت هوشیار
دور گشتن دوران، جمع شدن فراهم آمدن: مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت ورنه اندر ری تو سرگین چیده ای از پارگین (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرم گشتن
تصویر گرم گشتن
تاب و حرارت پیدا کردن و یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی را بعنوان گرو نزد کسی گذاشتن گرو نهادن، یا ریش به گرو گذاشتن، واسطه اجرای عملی شدن با خواهش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرو کشتن
تصویر فرو کشتن
((~. کُ تَ))
خاموش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرو بستن
تصویر گرو بستن
((~. بَ تَ))
شرط بستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرم گشتن
تصویر گرم گشتن
((~. گَ تَ))
بی قرار شدن، خشمگین شدن
فرهنگ فارسی معین